اعترافات

احسان هنر مندنيا
E1364H@YAHOO.COM

نمي دانم كجا هستم؟در يك تيمارستان,دريك ديوانه خانه,دريك دار ا لمجانين , در يك زندان سياسي,دريك بازداشتگاه,دريك قبر,دريك محبس انساني يا در يك ذهن مفلوك از ازل تا ابد سياه.

نمي دانم جرمم چيست؟رواني ام,ديوانه ام,مجنونم,دانشگاه آتش زده ام,دزدي كرده ام,مرده ام,معصيتي نموده ام يا زندگي به صورت اين مردمان همواره يكجور را دوست نداشته ام.

اصلاً نمي دانم جرمم چيست؟كجا هستم؟حكمم چيست؟ولي مي دانم محكومم!به چي و چرايش را نمي دانم.شايد به اين دليل كه دوست ندارم بدانم.

پوچ ,به اين افكار پوچ مي گوئيد.حق داريد!شايد اگر شما را هم به مدتي كه نمي دانيد در يك چهار ديواري سياه حبس كرده باشند و تنها وسيله اتصا لتان به دنياي بيرون,به دنياي زنده ها, دنياي مشروب و غذا,دنياي دكتر و مريض,دنياي فقير و غني,دنياي كثيف و تميز و دنياي مومن و كافر و محتسب و دزد (گرچه همه يكي هستند)يك دريچه كوچك,يك پنجره كوچك كه در منتهاي عليه ديوار شمالي قرار دارد باشد و براي اينكه از همين پنجره هم مجبور بشويد بيرون را تماشا كنيد بايد به جاي آجرهاي فرو ريخته پاهايتان را قفل كنيد تا تصويري مبهم را تماشا كنيد, و آن همواره يك تصوير است.

يك رودخانه است كه آب ندارد و همواره از ازل تا ابد خشك است.دختري يا زني,نمي دانم من كه با او نبوده ام, مي آيد و كوزه اش را از تهي پر مي كند و مي رود هميشه دم غروب اين كار را مي كند و من اين تنها منظره اي است كه در اين مدت كه شايد چند هفته اي بشود ديده ام.

حتي چهره آن فردي را كه برايم غذا مي آورد را نديده ام.او شبها كه من خوابيده ام مي آيد و غذا را مي گذارد و مي رود. غذا همواره يكجور است,يك ظرف خالي,يك ظرف زرد خالي كه حتي عسل هم در آن نيست تا با زردي مبهم ظرف ابهامي جديد بيافريند.

در تمامي طول مدتي كه در اينجا بوده ام هيچ گاه گرما را حس نكردم.سقف اطاق مانند مخروط است و اگر ديوارها را خوب بتواني تجسمشان نمايي در كل شبيه اشكال منظم ولي عجيب هندسي هستند و بسيار سرد است. لباس براي پوشيدن نيست. لخت و عريانم و چقدر هوا سرد است,انگار كسي كه مرده است را تنها در قبر بگذارند ولي مرده لااقل كفن دارد كه سردش نشود.

اينجا همه هم سلولي هايم بي تابي مي كنند اغلب داد و بيداد دارند و زجر مي كشند, شايد چون آنها را به زور به اينجا آورده اند يا عادت نداشتند اما من چون همواره زنداني بوده ام عادت دارم و اين زندان,اين ديوانه خانه ,تيمارستان يا هر چيزي كه اسمش باشد را من همواره آرزو مي كردم.

اينجا اگر چه صداهاي زيادي هست و اغلب صداي درد و فغان است اما هركس صدايش مال خودش است و اگر كسي بخواهد و اراده كند مي تواند صداي ديگري را بشنود و اين همان چيزي است كه من سالها در طلبش وا مانده بودم.جايي ساكت و آرام كه حتي غذا خوردن هم ندارد و انسان احساس گرسنگي نمي كند,يعني من كه اين حس را ندارم.الان يادم آمد من دقيقاً يك ماه و ده روز است كه اينجا هستم.امروز صداهاي عجيبي بر سقف اتاقم احساس كردم ترسيدم بعد صدا ها قطع شد,موقتي بود.آن اوايل از اين صداها زياد بود اما كم كم قطع شد.

صبح يك مردي آمد و گفت كه بايد آماده بشوم كه بروم و ديگر رفت و من ماندم و هزاران سوال نا پرسيده. اينجا يك احساس غريبي هست كه توصيفش مثل لايه هاي پياز اشك آدم را در مي آورد اما اگر راهش را بلد باشي لذت بخش است.لذتي كه هرگز درك نكرده و نخواهي كرد.

من يادم نيست كه چگونه مرا اينجا آورده اند اما از همان روزي كه آمدم اينجا دانستم كه نبايد شكل ديگر جاها باشد.يك راهروي سردي در آن هست كه در هر كدام چند تا غرفه ديده مي شود ودر هر غرفه بسته است و هر كدام يك دريچه كوچك دارند كه در منتها عليه ديوار شمالي قرار دارد و هر وقت انسان در آن نگاه بكند يك رود خانه را مي بيند كه آب ندارد و همواره از ازل تا ابد خشك است.دختري يا زني,نمي دانم ,من كه با او نبوده ام, مي آيد و كوزه اش را از تهي پر مي كند و مي رود . تصويرش هم همواره در غروب نمايان است.

اينجا كساني هستند كه با زبانهاي خاصي صحبت مي كنند,بعضي را نمي شود دانست اما بعضي مانند قديمي ها صحبت مي كنند.من اول فكر مي كردم كه اين ها هنرپيشه تئاتر بوده اند و چون ديوانه شده اند آمده اند اينجا اما بعد ها دانستم اينها خيلي غليظ صحبت مي كنند,انگار يك متن قديمي را هفت بار خوانده باشند و الان آن را از بر مي گويند.
دست به ديوار اتاقم كه كشيدم ديدم دو بيت شعر حكاكي شده است.
اي دوست بيا تا غم فردا نخوريم وين يكدم عمر را غنيمت شمريم
فردا كه از اين دير كهن در گذريم با هفت هزار سالگان سر بسريم
كمي آن سوتر,شايد به اندازه چند قرن جمله ديگري به چشمم خورد.
تنها مرگ است كه دروغ نمي گويد

خواستم من هم چيزي به يادگار بنويسم ديدم دستم نمي رود منصرف شدم.احساس نمودم پيش از من افراد ديگري هم اينجا بوده اند و يك لحظه و شايد كمتر از آن احساس كردم كه عمرم به اندازه تاريخ بشريت است.خوب كه دقت كردم ديدم ديوار از جملات و تصنيف ها و اشعار مالامال است ,پس نيازي به من نيست .اگر قرار بود اثر بگذارد همان ها كافي نبودند؟پاسخ دادم:نه! و ديوار را سخت به خودم فشردم.مي دانم مرا نه مادرم كه تاريخ نكبت بار انسانها زائيده است و اينها مي ترسند اين را بگويند ولي من كه مي دانم و آيا اين كفايت نمي كرد؟پايم را ميان آجر هاي فرو نريخته و در جاي فرو ريخته ها قفل كردم ولي منصرف شدم .چه سودي از ديدن يك تصوير همواره به مي رسيد جز درد و درد و درد.پائين جستم و دوباره همان چهار ديواري بود و صداهاي درد آلود كساني كه من با آنها در يك مكان زندگي مي كردم اما نه,من زندگي نمي كردم آخر يك نفر زنده به غذا احتياج دارد و هوا و پنجره هايي متعدد نه يك ظرف زرد بي عسل و يك دريچه كوچك.

من ياد كودكي ام افتادم. در آن زمان من در مزرعه در حال كار بودم كه يك مرد آمد ديدم جلوتر مي آيد و من با خونش لباس سفيدم را سرخ رنگ زدم.يادم نيست چرا او را كشتم اما نيك مي دانم او را هل دادم و خورد به داس و در قلبش جاي يك نيش تند داس پديد آمد. من فرار كردم تا كجا نمي دانم اما ديدم كه ديگر در خانه خودمان نيستم.آن مرد مرده بود يا نه؟نمي دانم.چرا از او ترسيدم؟چرا او را كشتم؟نمي دانم.هيچ چيز در خاطم نمي ماند يعني الان در خاطرم چيزي از آن جريان نيست.آيا اين داستان را يك نفر ديوانه,يك نفر مرده از خود نساخته بود؟من كه در تمام عمرم به كسي آزاري نرساندم كه بخواهد با اين حرفها مرا آزار دهد.

من در اينجا زنداني هستم؟آيا من يك قتل مرتكب نشده ام؟و شايد يك جريان سوختن در راه عقيده باشد,يك اعدام غيابي!شايد من يك شهر را كشته باشم و شايد از يك پشه و دو زنبور عسل هم بي گناه تر باشم.مسلماً آن حادثه يك خواب بود و گرنه من چگونه دوباره به خانه برگشتم.تقصير من نبود من درسم را مي خواندم و مثل طوطي و شايد بدتر از غريزه حيواني كلمات را و محاسبه هاي ديوانگان را مي آموختم.آنقدر كلك و خيانت مي كردند تا نمره اي بگيرند ولي من آنجا را آتش نزدم,من خودم مخا لف اين كار بودم هرگز حاضر نبودم در ميان جمعيت,اين توده گوشت بي مصرف آتش روشن كنم احساس مي كردم كه آنها خواهند سوخت آري سوختن در آتش ناداني كافي نبود كه حالا در آتش سوزان نفله شوند.نه مرگ مقدس تر از اين است و همين است كه خوبها زودتر مي ميرند.اما اين آتش را من روشن نكردم من حتي قدرت آتش زدن پنجاه توماني را هم ندارم.

نه نمي تواند آن دزدي كوچك من آنقدرها مهم باشد در ميان اين سيل دزدي و رشوه ديگر آن دزدي كوچك يك قطعه نان نا پخته كه حكمش نبايد سنگين باشد.مي خواستم بروم آن مرد را بيابم و طلب بخشش كنم و مال دزدي را به صاحبش بدهم اما نمي دانم چرا آتش هاي آن روز مرا به يك جاي ديگري بردند.آنجا همه فرياد مي زد و مدام سرنگ بود كه خالي مي شد.چه آدمهاي بي شعوري فكر مي كنند مي شود با سرنگ به كسي آرامش داد.اما آنها نمي خواستندبه كسي آرامش بدهند,آنها مي خواستند صدايي نباشد.الان هم صدايي نيست.اينجا سكوت مطلق حكمفرماست حتي صداي شرشر آب هم نمي آيد.

درست يادم است هر روز بايد پاسخ مي دادم,پي در پي از دوستانم مي پرسيدند ولي من كه دوستي نداشتم ولي من كه دوستي نداشتم اصلاً كسي حاضر نبود با من هم صحبت شود و شايد من سكوت را مي پرستيدم اما مجبور شدم اسم دوستانم را بگويم آنها دوست من نبودند دوستان كه آتش نمي زنند و من يادم نمي آيد كه كار بدي كرده باشم.

همه اش يك حكم درباره من صادر خواهد شد به من مي گفتند كه تو ديوانه اي و اين را از بس به من تلقين كرده بودند ,من خودم را ديوانه مي پنداشتم و اين گونه رها شدم از حكم مرگ.من مرگ را دوست داشتم . ما همه فرزند مرگ هستيم. اما به خاطر كاري كه نكرده ام كه نبايد مرگ را مي چشيدم. مرگ تنها فرزندان خود را دوست دارد و از انسانهاي تحميلي متنفر است و مگر مرگ تنها ترين داروي تنهايي نيست؟ اين را زماني فهميدم كه خون داغ آن مردك دكتر در بدنم بود من رگش را با همين سنجاق سر زدم.اين سنجاق سر مال يك دختري بود كه من نمي شناختمش و همان روز ها از روي زمين پيدايش نمودم.ميگفتند كه دخترك از شوك سقط جنين ديوانه شده است. سنجاق يك گل نيلوفر هم داشت كه من آنرا را به يك دخترك سياهپوش دادم. بعد مرا بستند و ديگر يادم نمي آيد.
نمي دانم اين ها را كه مي گويم,باور مي كنيد يا نه؟من خودم هم نمي دانم اين حرفها راست است يا يك داستان برنده جايزه ادبي است.مهم نيست به درك شما كه شعورتان نمي رسد! يك روز طرفداريد,يك روز مخالفيد.يك روزدرود بر و شب مرگ بر.هر روز به يك ساز مي رقصيد درد بشريت اين است كه حرفش ثابت نمي ماند.آنقدر تا خرخره گرفتار شهوت و قدرت و پول و كثافت كاري هايتان هستيد و آنقدر نكته هاي فراوان در دست اشراف داريد كه نمي توانيد لحظه اي بر اراده خودتان زندگي كنيد شايد مرگ براي شما گران باشد,حيف مرگ كه مجبور است با شما در آميزد.

من ديگر نمي توانم, قدرت ندارم بگويم فقط يك چيز برايم مانده.يك تصوير سوخته از يك رودخانه بي آب كه زني يا دختري,نمي دانم من كه با او نبوده ام و كوزه اش را از تهي پر مي كند و همواره غروب است.

تنها فايده دانستن چيزي اين است كه مي داني كه هيچ چيز نمي داني.من در طول زندگي ام كارهاي متفاوتي انجام داده ام ولي هيچ كدام يادم نيست!

هوا خيلي سرد است.يك جريان گرم هم در ميان رگهايم نيست و اميد ديدار اين جريان داغ را هم ندارم.اصلاً نياز ندارم مگر بقيه چگونه بودند,هوا براي همه سرد است.اما نه من با همه تفاوت دارم همواره دنبال گرما بوده ام,دنبال نور و روشنايي روز. از شب مي ترسم.

ديگر احساس ميكنم وقت ندارم.يك وسيله احتياج دارم همان ظرف زرد رنگ را بر مي دارم و با آن زير نوشته هاي ديگران يك نوشته را حكاكي مي كنم.هيچ سختي اي احساس نمي كنم.مي دانم كه وقت زيادي ندارم مرا بايد ببرند و هر آن ممكن است صداي در بيايد و مرا از اين اتاق خارج سازند.خودم هم نمي دانم چه چيزي در وجود من هست يك احساس ترس سياه از بودن است,يك كفاره گناهان كبيره,يك زخم قديمي كه علاجش ضماد كردن كافور است.ولي هر چيزي است مي دانم كه ديگر تحمل اين جا ماندن را ندارم.يك ماه و ده روز كفايت نمي كند.حكاكي تمام شد چه زيبا نوشته ام خطم بهتر شده است,نه بسيار زيبا گشته.آري من يقين دارم كه يك آدم زنده هرگز نمي تواند به اين زيبايي بنويسد.دست مي كشم و جمله را مرور مي نمايم.
((اعتراف كن,بخشيده خواهي شد!))

قزوين – مرداد 1382







 
یکی از محصولات بی نظیر رسالت سی دی مجموعه سی هزار ایبوک فارسی می باشد که شما را یکعمر از خرید کتاب در هر زمینه ای که تصورش را بکنید بی نیاز خواهد کرد در صورت تمایل نگاهی به لیست کتابها بیندازید

30596< 2


 

 

انتشار داستان‌هاي اين بخش از سايت سخن در ساير رسانه‌ها  بدون كسب اجازه‌ از نويسنده‌ي داستان ممنوع است، مگر به صورت لينك به  اين صفحه براي سايتهاي اينترنتي